جدول جو
جدول جو

معنی کاسه لیسی - جستجوی لغت در جدول جو

کاسه لیسی
(سَ / سِ)
عمل و کیفیت کاسه لیس
لغت نامه دهخدا
کاسه لیسی
عمل کاسه لیس
تصویری از کاسه لیسی
تصویر کاسه لیسی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاسه لیس
تصویر کاسه لیس
آنکه ته ماندۀ غذا را در کاسه می لیسد، برای مثال حسد چه می بری ای کاسه لیس بر بسحاق / برنج زرد و عسل روزی خداداد است (بسحاق اطعمه - ۱۰۳)، کنایه از گرسنه، کنایه از پرخور و حریص، کنایه از پست فطرت، کنایه از چاپلوس، کنایه از گدا
فرهنگ فارسی عمید
(رِ عَ فَ دَ)
کاسه لیس بودن. رجوع بمعانی کاسه لیس شود:
عقل که پرورده شد ز میدۀ هارون
کاسه نلیسدز نیم خوردۀ هامان.
حاج سید نصراﷲ تقوی
لغت نامه دهخدا
(پَ /پِ زَ)
مردم گرسنه و فقیر که آنچه در بن کاسه بماند با انگشت و زبان لیسند. (انجمن آرا) (آنندراج). پرخور و شکم خواره را گویندو فقیر و گدا را نیز گفته اند. (برهان) (ناظم الاطباء). لعاس. لحاس. (ربنجنی). انگل. بشتام. طفیلی. سورچران. سوری. کاسه کجا برم. نیزه باز. اکول:
حسد چه میبری ای کاسه لیس بر بسحاق
برنج زرد و عسل روزی خداداد است.
بسحاق اطعمه.
دل برافروزان از آن نور جلی
چند باشی کاسه لیس بوعلی.
بهاءالدین عاملی.
، مردم دون همت و خوش آمدگوی. (برهان) (ناظم الاطباء). مردم رذل و متملق را گویند. قدح لیس هم آمده. (انجمن آرا) (آنندراج) :
تغاری بشکند ماستی بریزد
جهان گردد بکام کاسه لیسان.
(از امثال و حکم دهخدا).
رو به پیش کاسه لیس ای دیگ لیس
توش خداوند و ولینعمت نویس.
مولوی.
لاف کیشی کاسه لیسی طبل خوار
بانگ طبلش رفته اطراف دیار.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
ده مخروبه ای است از بخش سمیرم بالاشهرستان شهرضا. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کاسه لیسیدن
تصویر کاسه لیسیدن
کاسه لیس بودن: (عقل که پرورده شد زمیده هارون کاسه نلیسد زنیم خورده هامان) (سید نصر الله تقوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاسه لیس
تصویر کاسه لیس
مردم گرسنه و فقیر، طفیلی، سوری، متملق، چاپلوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاسه یکی
تصویر کاسه یکی
همخوراک همغذا: (با اینکه زن و شوهز مطرب بارها پیشنهاد کرده اند با آنها یگانه و کاسه یکی باشم صلاح خود را در این دیده ام که قبول نکنم. ) (شام)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاسه لیس
تصویر کاسه لیس
چاپلوس، متملق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاسه یکی
تصویر کاسه یکی
((~. یِ))
هم خوراک، هم غذا
فرهنگ فارسی معین
ریزه خوار، سورچران، طفیلی، پرخور، شکمباره، شکمو، پخته خوار، مفتخور، چاپلوس، چرب زبان، متملق
فرهنگ واژه مترادف متضاد